بسمه تعالی
زندگینامه مرحوم حاج غلامرضا کربلایی ( اکبری)

هر چند شهرتشان «کربلایی» بود،
خاندانشان را در «فُردو»
به «اکبری» میشناختند.
اودرسال 1306 در خانواده ای مذهبی دیده به
جهان گشود و در دامن زنی مومنه و پرتلاش بزرگ شد
نامش را رضا گذاشتند ولی مادر همیشه میگفت او غلام رضا است لذا با
اینکه در شناسنامه رضا نامیده شد ولی معروف به غلامرضا بود
پدرش بزرگ روستا و
از خیرین و پیگیر امور مردم بود
با اینکه در روستا درآن زمان مدرسه ای نبود
خواندن و نوشتن و سواد قرآنی را در مکتب ملاغلامحسین
فرا
گرفت ، آری ،
سالیانی از کودکیاش را، به مکتب
رفته بود و خواندن و نوشتن آموخته بود. از آن روز،
دیده و دست و زبانش را وقف شهید کربلا کرده بود. خانۀ
«کدخدا محّمد کربلایی»،
دور کرسی و مقتلخوانیهای شبانۀ غلامرضای کوچک هنوز
در خاطر پیرمردهای دِه زنده است. بزرگتر که شد، چراغ
قرآن و عترت را در تکیۀ أباعبداللهالحسین
(علیهالسّلام) روستا روشن نگه داشت. گاهی لباس تعزیه
به تن میکرد و نقش قمر بنیهاشم (علیهالسّلام) را
عهدهدار میشد. چنین بود که نام «حاجیاکبری» با یاد
حسین (علیهالسّلام) گره خورده بود.
خردسالی و نوباوگی را گذراند و به جوانی رسید.
رسیدگی به امور زندگانی پدر را ، از نوجوانی شروع کرد
، همه کارهای دام و کشاورزی او را عهده دارشد ،
مردم آبادی «حاج غلامرضا
را به صفا و پشتکارش شناخته بودند. از کار، عارش نبود.
خوش نداشت باری بر دوش دیگران باشد. کشاورزی میکرد،
دام میپروراند، در کار تجارت فرش بود و حتّی روزگاری
به نفتفروشی روی آورد.
زنی
پاکدامن و بزرگزاده را، از تباری روحانی، به همسری
برگزید. این پیوند سنگبنای خانهای شد که اکنون
عرشیان هم با آن آشنایند.
حاج
غلامرضا ، مثل پدر پیش قدم در امور عمرانی و معنوی
روستا بود او درساخت مدرسه ، پل ، عسالخانه ، حمام
عمومی و دیگر امور عمرانی روستا از خیرین بنام
بود و در همه صحنه ها حضور داشت بطور مثال
سال 1349 بود.
«ارتشبد اویسی» در
فردو حصاری داشت که چند اتاق خشتی فرسوده را در بر
گرفته بود. از سالهای پیش، این اتاقها مدرسۀ بچههای
روستا هم بود. تابستان آن سال، پسر اویسی در این
ساختمان علوفه انباشت؛ چنین شد که کلاسهای درس انبار
علف دامها شد و دیگر فردو مدرسهای نداشت.روستاییان
موضوع را با اویسیِ پدر در میان گذاشتند؛ قرار شد او
پیگیر امور باشد. پس از سفارش اویسی به وزارت فرهنگ و
متقاعدکردن پسرش برای تخلیۀ آن اتاقها، متصدّیان
فرهنگ شاهنشاهی، که میلی به خدمت در مناطق محروم
نداشتند، شرط نهادند که در صورت واگذاری زمین و تأمین
ده درصد از هزینۀ بنا، از سوی اهالی دِه، حاضر به ساخت
مدرسهای در آن زمین خواهند شد. اهالی، که حتّی در
گرداندن زندگی روزمرۀ خود با مشکل مواجه بودند، توان
گردآوردن چنین مبلغی را نداشتند.
حاجیاکبری، که به ماهیّت طاغوتی دولت آگاه بود و خوب
میدانست که این شرط بهانهای برای نساختن مدرسه است،
آستین همّتش را بالا زد. داروندار خودش را روی هم
گذاشت و مبالغی از این و آن قرض گرفت؛ آن مبلغ را
تهیّه و پرداخت کرد. غیرت حاج غلامرضا بهانهای برای
دولتیان بر جای نگذاشت.
در
مبارزات سال 42 حضرت امام خمینی (ره)و پس ازآن در
ارتباط با علما و مراجع ، فعال و از محضر آنها ،
استفاده میکرد هرساله سعی میکرد میزبان این برزگان
حوزه باشد و میتوان گفت بیشتر مراجع آن زمان را به
خانه روستایی خود دعوت و از محضرشان بهره معنوی برده
بود
در
زمان تبعید حضرت امام به عراق ، شوق دیدار با مرجعش
همیشه اورا مشغول کرده بود ، با اینکه دیدار با آن
مرجع عالیقدر بسیار سخت بود ولی با زیرکی و شجاعت خاصی
همراه یکی از یاران امام ، در نجف اشرف خود را به
رهبرش رساند و سالها آرزوی دیدار را عملی کرد.
او پس
از انقلاب اسلامی ، حامی همیشه انقلاب و رهبر بود و
تمام فرزاندان خود را که به سن حضور در جبهه رسیده
بودند راهی کربلای ایران کرد
باتوجه
به کهولت سن ، امکان حضور رزمی نداشت
چند
سالی از آغاز جنگ گذشته بود. حاج غلامرضا همیشه آرزو
داشت نقشی را در این دفاع مقدّس ایفا کند و نام خود را
در شمار رزمندگان اسلام درآورد.

آن
روزها، حاج علیرضا مسئول تبلیغات لشکر بود. پدر به او
گفت: «دوست دارم، با بسیجیان، به جبهه بروم و از
جاماندگان این خیل عاشورایی نباشم.» حاج علیرضا به
پدر گفت: «سنی از شما گذشته، تکلیفی بر دوشتان نیست.
چهار فرزندتان هم که در جبهه هستند. شما وظیفۀ خود را
ادا کردهاید.» حاج غلامرضا گفت: «اینها به جای خود.
اگر ممکن است فرصتی برایم مهیّا کن که به عنوان مدّاح
به جبهه بروم.» اصرار پدر باعث شد حاج علیرضا زمینۀ
اعزام او را فراهم کند.
به منطقه که رفت،
روزی از روزها، در کنار اروند، اصغرش را ملاقات کرد.
«محمّد»، «اکبر»و «تقی» هم از راه رسیدند و آن روز
لحظاتی را در ساحل اروند به گپوگفت گذراندند. شاید پس
از مدّتها بود که پدر فرصتی برای نشستن در کنار
پسرانش یافته بود.
یکی
از شوخیهای آن روز پدر با اصغر ـ که هنوز در یادها
مانده است ـ این بود که اصغر رو به پدر کرد و گفت:
«پدرجان! دوست داری سوار بر قایق به آنسوی اروند
برویم؟» پدر در جوابش گفت: «مگر میخواهی مادرت را بی
شوهر کنی ؟!»

|