عناوین کتاب از فردو تا فردوس

       
       

اروند، پدر و پسرهایش

چند سالی از آغاز جنگ گذشته بود. حاج غلام‌رضا آرزو داشت نقشی را در این دفاع مقدّس ایفا کند و نام خود را در شمار رزمندگان اسلام درآورد.

آن روزها، حاج علی‌رضا مسئول تبلیغات لشکر بود. پدر به او گفت: «دوست دارم، با بسیجیان، به جبهه بروم و از جاماندگان این خیل عاشورایی نباشم.» حاج علی‌رضا به پدر گفت: «سنی از شما گذشته، تکلیفی بر دوشتان نیست. چهار فرزندتان هم که در جبهه هستند. شما وظیفۀ خود را ادا کرده‌اید.» حاج غلام‌رضا گفت: «این‌ها به جای خود. اگر ممکن است فرصتی برایم مهیّا کن که به عنوان مدّاح به جبهه بروم.» اصرار پدر باعث شد حاج علی‌رضا زمینۀ اعزام او را فراهم کند.

به منطقه که رفت، روزی از روزها، در کنار اروند، اصغرش را ملاقات کرد. «محمّد»، «اکبر»[1] و «تقی» هم از راه رسیدند و آن روز لحظاتی را در ساحل اروند به گپ‌وگفت گذراندند. شاید پس از مدّت‌ها بود که پدر فرصتی برای نشستن در کنار پسرانش یافته بود.

یکی از شوخی‌های آن روز پدر با اصغر ـ که هنوز در یادها مانده است ـ این بود که اصغر رو به پدر کرد و گفت: «پدرجان! دوست داری سوار بر قایق به آن‌سوی اروند برویم؟» پدر در جوابش گفت: «مگر می‌خواهی مادرت را به عزایم بنشانی؟!»



 

[1] . محمّد و اکبر، برادران شهید اصغر کربلایی.