چیدن فندق
آقاتقی
میگوید: شبی از شبها عازم رزم بودیم. هر یک از بچهها به
کاری سرش را گرم کرده بود. یکی بند پوتینهایش را میبست،
دیگری دوستش را در بستن کوله بر پشتش کمک میکرد و آن یکی،
شکستهدل، از همسنگریاش عذر خطا میخواست. اصغر هم قلم
سرخی در دست داشت و حرفهای دلش را بر تن سپیدارهای باغ
خمینی (رحمهالله) سیاهه میکرد.
ستون
آمادۀ رفتن شد. او نیز از نوشتن دست کشید و رفت که مهیّا
شود. کولهپشتی برایش نمانده بود که وسایلاش
را ـ که بیشتر داروهای امداد و نجات بود ـ در آن بگذارد.
او را زیر نظر داشتم؛ چفیهاش را بقچهای سهگوش کرد و
خِرتوپِرتهایش را در آن ریخت و به دور کمرش بست.
نزدیک او رفتم و گفتم: «این چه کاری است که میکنی؟! دست
بردار. کسِ دیگر به جای تو باشد، همین را بهانه میکند و
امشب را در مقرّ میماند.» او گفت: «بیخیال! فرض کن برای
چیدن
فندق میرویم!»