ماجرای مدرسه
سال 1349 بود. «ارتشبد اویسی»
در فردو حصاری داشت که چند اتاق خشتی فرسوده را در بر
گرفته بود. از سالهای پیش، این اتاقها مدرسۀ بچههای
روستا هم بود. تابستان آن سال، پسر اویسی در این ساختمان
علوفه انباشت؛ چنین شد که کلاسهای درس انبار علف دامها
شد و دیگر فردو مدرسهای نداشت.
روستاییان
موضوع را با اویسیِ پدر در میان گذاشتند؛ قرار شد او پیگیر
امور باشد. پس از سفارش اویسی به وزارت فرهنگ و متقاعدکردن
پسرش برای تخلیۀ آن اتاقها، متصدّیان فرهنگ شاهنشاهی، که
میلی به خدمت در مناطق محروم نداشتند، شرط نهادند که در
صورت واگذاری زمین و تأمین ده درصد از هزینۀ بنا، از سوی
اهالی دِه، حاضر به ساخت مدرسهای در آن زمین خواهند شد.
اهالی، که حتّی در گرداندن زندگی روزمرۀ خود با مشکل مواجه
بودند، توان گردآوردن چنین مبلغی را نداشتند.
حاجیاکبری، که به ماهیّت طاغوتی دولت آگاه بود و خوب
میدانست که این شرط بهانهای برای نساختن مدرسه است،
آستین همّتش را بالا زد. داروندار خودش را روی هم گذاشت و
مبالغی از این و آن قرض گرفت؛ آن مبلغ را تهیّه و پرداخت
کرد. غیرت حاج غلامرضا بهانهای برای دولتیان بر جای
نگذاشت.