عناوین کتاب از فردو تا فردوس

       
       

عموی مهربان

بامحبّت بود. سعی می‌کرد کسی را از خودش نرنجاند. به بچه‌ها، بیشتر از همه، عشق می‌ورزید. چنان به آنان اظهار علاقه می‌کرد و آن‌ها را به بازی می‌گرفت که با وجود او لبخند از لبانشان گم نمی‌شد. بچه‌های حاج علی‌رضا ـ شاید در آن روزگار سه‌چهارسالی بیشتر نداشتند، امّا ـ خاطرۀ محبّت‌های عموی شهیدشان را همچنان در یاد دارند.

عکس حاج سعیدکربلایی فرزندحاج علیرضا در بغل شهید

بسیار به صلۀ رحم اهمیت می‌داد. چنان به دیدار بستگان می‌رفت که گاهی به تردید می‌افتادند که شاید از این رفت‌وآمدهای پی‌در‌پی قصدی دارد. با اینکه در سنی نبود که کدخدامنشی کند و در صدد اصلاح امور دیگران و رفع اختلاف‌ها برآید، در این باره دغدغه داشت. اگر خودش نمی‌توانست کاری کند، به بزرگان و ریش‌سفیدان روی می‌انداخت که برای حلّ آن مسائل گامی بردارند.

به برخی از آشنایان علاقۀ بیشتری نشان می‌داد. نمونه‌اش «حاج اکبر» بود، عموی پدرش. حاج اکبر طبعی لطیف داشت و دلی بی‌آلایه. اصغر شیفتۀ صفا و سادگی او بود و او نیز اصغر را دوست داشت. چنان با هم آمیخته بودند که گویی رفیق سالیان دورند.

دستش گشاده بود. با شهریۀ طلبگی و درآمد مختصری که از راه نقّاشی ساختمان، در اوقات فراغتش، به دست می‌آورد، هدیه‌هایی تهیّه می‌کرد و به بستگان و آشنایان می‌بخشید؛ نمونه‌اش کتاب‌های شهید مطهّری بود که آقااسماعیل[1] «داستان راستان»اش را هنوز، به یادگار، نگه داشته است.

از بچه‌های محلّه هم غافل نمی‌شد. افزون بر توصیه‌های دینی و انقلابی، بعضی روزها آن‌ها را گِرد هم می‌آورد و به آنان خطّاطی می‌آموخت. قلم‌های خوش‌نویسی می‌خرید و به آن‌ها هدیه می‌داد که خطّشان نیکو شود.

روزهایی که از کاشان به خانه می‌آمد و پدر را خسته می‌دید، ماشین او را می‌برد و بشکه‌های نفت را پُر می‌کرد که باری از دوش پدر برداشته باشد.


 

 

[1] . برادر کوچک شهید اصغر کربلایی.