عناوین کتاب از فردو تا فردوس

       
       

سال‌های فراق

در روضه‌ها آموخته بود که باید غرقۀ دریای عشق حسین (علیه‌السّلام) شود و این‌چنین شد که در هفتمین روز از آخرین ماه زمستان سال 1365، در کربلای 5، گم شد.

سال‌ها گذشت؛ پرده از راز رفتن اصغر نیفتاد. اصغر را مفقودالاثر نامیدند و حال آنکه دیوارِ دل‌ها پُر بود از ردّ مهرش و سینۀ لباس‌های رزم پُر از اثر دست‌های خوش‌نگارَش.

حاج غلام‌رضا دلش استوار بود. او خشنود بود که تکلیفش را، آن‌گونه که باید، در بیماری کودکی اصغر به انجام رسانیده و اینک او جان به راه اسلام و انقلاب داده است. می‌گفت: «راضی‌ام به رضای او. هر چه او خواهد، بر دیدۀ تسلیم می‌نهم.» مادر ـ که پیش از آن افتخار خواهری شهید را بر جبین خود داشت[1] ـ امّا شاید چشمان اشک‌بارش را از نگاه شوی و فرزندانش می‌پوشاند و حجاب از دل چشم‌به‌راهش برنمی‌گرفت. شاید «رُباب» را در خواب دیده و با او عهدی بسته بود که آن‌چنان با فراق اصغرش کنار آمد.

امّا هر چه باشد، او مادر است؛ دل‌آشوبۀ فراق فرزند امانش نمی‌دهد. می‌گوید: «گاهی دلم برای اصغرآقا تنگ می‌شد. نمی‌دانستم کجا بروم و سراغش را از که بگیرم. من بودم و عکس‌هایی چند و یاد اصغری گم‌شده. اصغر رفیقی به نام «محمّد»[2] داشت که پیش از او شهید شده بود. بارها به گلزار شهدا رفتم و بر سر مزار محمّد ‌گریستم و گفتم: محّمدجان! با من بگو، اصغرم کجاست؟ بگو رفیقت چه شد؟» تا اینکه شهید ایمانی به خواب یکی از بستگانش می‌آید و به او می‌گوید: «من از چشمان منتظر مادر اصغر شرمسارم. به او بگویید مرا، بیش از این، با آمدنش بر مزارم شرمنده نکند.»

شاید، آن روزها، با خودش می‌گفت: «اصغر به کاشان هم که رفت، زود برگشت. چشم‌به‌راهیِ من و پدرش بر او گران است. تاب ندارد بی‌تابیِ دلمان را ببیند. می‌دانم برخواهد گشت.» و چنین شد که اصغر، پس از نُه سال، بازگشت. اصغر که چه گویم، پلاکی بود و چند تکه استخوان، پیچیده در کفنی.

شناسایی اصغر برای بچه‌های تفحّص کار سختی نبود. او خود بر لباس‌هایش نوشته بود: «شهید اصغر کربلایی». برای مادر هم سخت نبود که فرزندش را بشناسد. اصغر، به گاه شهادت، کهنه‌پیراهنی را که مادر برایش دوخته بود به تن داشت.

... ای شهید! قصّۀ تو را به پایان رساندن سخت است. رشتۀ این قصّه لغزان است؛ از دست قصّه‌گو می‌گریزد و او را راهی کربلای حسین (علیه‌السّلام) می‌کند. اصغر، کربلایی، دردِ گلو، کربلای 5، تنِ خونین، کهنه‌پیرهن، ...، این‌ها پُل‌هایی است که سرزمین نام تو را به نینوا پیوند می‌زند.


 

 

[1] . شهید احمد شریفی، دایی شهید اصغر کربلایی و برادر شیخ محمّدعلی شریفی است که در عملیات رمضان به شهادت رسید. شاید مادر اصغر ندای برادر شهیدش را هنوز در خاطر داشت: « مادر مهربانم! اي كسي كه با وجود نبودن پدرم آن‌گونه مرا پروريدي كه حسيني شوم و در اين راه جان دهم، اگر مي‌خواهي من خوش‌حال باشم، تو نيز، همراه با خواهرانم، زينبي باش و پيام خون مرا به همه برسان كه اسلام پيروز است و هيچ‌گاه اشك به گوشۀ چشم مگير.» (بخشی از وصیّت‌نامۀ شهید احمد شریفی)

[2] . روحانی شهید محمّد ایمانی فردویی که در بهمن‌ماه سال 1364 در منطقۀ عملیاتی فاو (والفجر 8) به شهادت رسید.