دردی در گلو
خداوند
چنین خواسته بود که اصغر کربلایی نشانی از ششماهۀ شهید
کربلا بر تن و جان خود داشته باشد. داستان حرمله
(علیهاللّعنه) و تیر سهشعبهاش را میگویم که بر گلوی
علی اصغر (علیهالسّلام) نشست. اصغر کوچولوی حاجیاکبری
نیز، در سال نخست تولّدش، گرفتار دردی در گلو شد. اگر چه
دیگر پدر نیست تا شرح این درد را از زبان وی بشنویم؛ امّا
او ماجرای بیماری اصغر و بهبودیاش را در چند صفحه نوشته و
به یادگار گذارده است.
مادر،
برای مصونماندن طفل شیرخوارهاش از گزند روزگار و چشمزخم
نامردمان، پلاکی با نقش «الله» بر گردن اصغرش آویخته بود.
فرسودگی پلاک سبب جداشدن آن از زنجیر میشود و اصغر، در
غفلت پدر و مادر، پلاک را میبلعد. چند روز پس از آن، حال
اصغر ناخوش میشود و اسهال و تهوّع به سراغ او میآید.
روزهای
اوّل بیماری، پدر و مادر، بیآنکه علّت ناخوشی بچۀ کوچکشان
را بدانند، او را به درمانگاه دِه میبرند. دواهای پزشک
روستا تغییری در حال اصغر نمیدهد، بلکه حال او بدتر
میشود. از این روی، حاج غلامرضا تصمیم گرفت فرزند نوزادش
را برای مداوا به شهر ببرد. کلاهی بر سر نهاد و شالی بر
گردن آویخت و مادر اصغر را گفت که مهیّای رفتن به قم شود.
اصغر را، همراه مادر، به بیمارستان «نکویی» قم آورد. پس از
عکسبرداری، معلوم شد شیئی خارجی وارد بدن نوزاد شده و در
انتهای گلو و آستانۀ مری او مانده است.
پزشکان به
لزوم عمل جرّاحی نظر میدهند و پدر را به بیمارستان
«امیراعلم» تهران راهنمایی میکنند. حاج غلامرضا و مادر
اصغر، سراسیمه، نوزادشان را شباهنگام به تهران میبرند.
به آنجا که
میرسند، پدر نشانی میهمانخانهای را میگیرد و زن و
فرزندش را برای اقامت شبانه به سوی آنجا میبرد. در بین
راه متوجّه میشود که شناسنامهاش را با خود ندارد. به خدا
توکّل میکند و راهش را پی میگیرد تا به میهمانخانه
میرسند. از روی عنایت خدا، میهمانخانهدار مردی بیدهندی
بود و از سر لطف، بدون درخواست شناسنامه، مرد و زن فردویی
و کودکشان را اسکان داد.
صبح روز بعد،
حاج غلامرضا نمازش را خواند وهمراه اصغر و مادرش به سوی
بیمارستان امیراعلم به راه افتادند. مدّتی منتظر ماندند تا
پزشک از راه برسد. پزشک، پس از معاینه و دیدن عکس گلوی
اصغر، به آنها امید و دلخوشی داد.
همان روز،
اصغر را به اتاق عمل بردند. حاج غلامرضا و مادر اصغر نیز
پشت در به انتظار نشستند. ساعتی گذشت؛ پزشک از اتاق جرّاحی
بیرون آمد و پشت سر او، پرستاری که اصغر را بغل کرده بود.
مادر، گریهکنان، به سوی آن پرستار دوید. چشمان حاج
غلامرضا به صورت کبودشدۀ اصغرش افتاد؛ دیوار دلش لرزید.
نزد دکتر رفت وشرح عمل را جویا شد.
دکتر،
بیآنکه نشانی از امید در چهرهاش باشد، گفت: «متأسّفم.
پلاک فلزی چنان لای گوشت گلوی نوزادتان مانده که کاری از
دستم برنیامد.» حاج غلامرضا، ناامیدانه، گفت: «هیچ امیدی
نیست؟» دکتر در جوابش گفت: «چند روزی کودک را بستری کنید
تا جانی تازه بگیرد. پس از طرح مسئله در شورای پزشکی تصمیم
خواهیم گرفت.»
چند روزی گذشت. اصغر
کوچولوی حاج غلامرضا همچنان معصومانه بر تختی افتاده بود
که مادر چشم از آن برنمیگرفت. شورای پزشکی، با حضور برخی
از اطبّای ایرانی و خارجی، تشکیل شد؛ نظر شورا این بود که
بیرونآوردن آن شیء، نه از راه گلو و نه از روی پردۀ
دیافراگم، ممکن نیست. قرار بر این شد که اصغر را به
بیمارستان «هزارتختخوابی»
منتقل کنند، شاید پزشکان آنجا چارۀ دیگری جویند.
دیگر، چراغ امید در دل حاج غلامرضا و مادر اصغر سویی
نداشت.
حاجیاکبری و مادر
اصغر، از سر ناامیدی، روانۀ خانۀ «شیخ محمّدعلی» شدند. شیخ
محمّدعلی شریفی
دایی اصغر بود. مدّتی بود که از قم راهی کرج شده بود و
امامت جماعت مسجد محلّۀ کارخانه قند کرج را عهدهدار بود.
حاجیاکبری به او علاقهای دیرینه داشت و گوش جانش پُر از
حرفهای او بود.
او حاج
غلامرضا را به خواندن دعایی از دعاهای صحیفۀ سجادیّه
راهنمایی کرد. حاج غلامرضا آن شب تا سپیدهدم، دلشکسته،
با خدای خود راز و نیاز کرد.
صبح آن روز،
اصغر را به بیمارستان هزارتختخوابی بردند. به آنجا که
رسیدند، حاج غلامرضا، که بیخوابی شب پیش در چهرهاش پیدا
بود، در گوشهای بر زمین نشست تا دمی بیاساید. مردی
کلاهنمدی کنارش نشست و حال و روزش را جویا شد. حاج
غلامرضا گفت: «چه حالی! چند روزی است گرفتار بیماری پسرم
شدهام. دیگر چارهای برایم نمانده است.» آن مرد ناشناس
گفت: «ناامید نباش. گوسفندی را نذر ابوالفضل العبّاس
(علیهالسّلام) کن و پسرت را به او بسپار.»
پزشکی از پزشکان آن
بیمارستان، ناامیدانه، پذیرفت که اصغر را عمل کند. پس از
چند روز بستریشدن، آن پزشک اصغر را عمل کرد.
نذر و
نیازهای حاجی اکبری و مادر دلشکستۀ اصغر بیپاسخ نماند؛
پیگیری ششماهۀ مداوای اصغر به سرانجام رسید؛ عمل
موفقیّتآمیز بود.
حالا دیگر
لبخند بر لبان شیرین اصغر بود و اشک شوق بر چشمان مادر.
شاید آن روز نفسهای اصغر به چشم سنجهها نمیآمد؛ امّا
گذر روزگار روشن ساخت که جان اصغر گرانتر از این بود که
به بهایی بدین ارزانی فروخته شود.