حورالعین
یکی از همرزمان شهید میگوید: به
گردانهای لشکر که میآمد، بچهها را پُر از شوق
جنگیدن میکرد و روحیّۀ حماسی آنها را با برانگیزاندن
شوقشان به شیرینی شهادت دوچندان میکرد. از بهشت،
میوهها و نهرهای جاریاش میگفت و وعدههای الهی در
همنشینی با همسران بهشتی را یادآور میشد.
ایشان
میگوید: در بحبوحۀ نبرد کربلای 5، در میان خاک و آتش،
از دور شیخ اصغر را دیدم که بر زمین نشستند.
نمیدانستم که برای درامانماندن از گلولهها بر سینۀ
خاک خوابیدند یا اینکه گلولهای به ایشان اصابت کرده.
حجم سنگین آتش دشمن مانع بود جلوتر بروم.
یاد
حرفهای خودش افتادم؛ از دور، به شوخی صدایش زدم و
گفتم: «حورالعین؟!» صدای نازکش بلند شد و گفت: «بله.
حورالعین!» خندیدم. پرده از معنای سخنش برنگرفتم و
شتابان از آنجا دور شدم.
مواضع
تثبیت شد و صدای آتش گلولهها خاموش. بچهها بودند؛
امّا از شیخ اصغر خبری نبود. عدّهای میگفتند روی مین
رفته و پایش قطع شده، عدّهای دیگر او را زخمی، افتاده
بر زمین، دیده بودند و برخی میگفتند پیکر زخمیاش را
بعثیان به اسیری بردهاند. من هم زبانم گنگ بود و اشک
چشمانم جاری.